|
|
Zatik
consiglia: |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
Iniziativa
Culturale: |
|
|
|
|
|
Ahmad Nurizadeh uno dei pochi iraniani che sa parlare e scrivere perfettamente la lingua Armena Il libro è di 1140 Pagine di Storia e poesie tradotte in Farsi
|
http://www.khoroosjangi.com/1392/06/18/%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D9%86-1-3/
شما اینجا هستید:خانه » تاریخ » ماندگاران خاطره های من ۱ (یاد نوشته های پروفسور احمد نوریزاده)
ماندگاران خاطره های من ۱ (یاد نوشته های پروفسور احمد نوریزاده)
تاریخ ارسال: شهریور ۱۸, ۱۳۹۲ | دیدگاه : ۰
«احمد نوریزاده» کیست؟
پروفسور «احمد نوریزاده» ادیب، مترجم، پژوهشگر، بنیانگذار ارمنیشناسی فارسی و تنها شاعر غیرارمنی جهان که به همین زبان نیز شعر میگوید، به سال ۱۳۳۰ در خانوادهای پر جمعیت، در «غازیانِ بندرانزلی» به دنیا آمد. «نوریزاده» پرکارترین ارمنی شناس غیرِ ارمنی جهان حالا مجموعهی «ماندگاران خاطرههای من» را آمادهی انتشار کرده است . این کتاب که گونهیی خاطرهنویسی ادبی است برخی جنبهها از زندگی اجتماعی این شاعر و مترجم نامدار معاصر را به خواننده خواهد نمود.
این مجموعه با خاطرههایی از«علی اصغر حکمت» و «ایرج پزشکزاد» آغاز میشود و با بازگویی لحظهها و دقایقی که این شاعر و مترجم در سالهای نوجوانی و جوانیِ خود با برخی چهرههای سرشناس ِادبی- فرهنگیِ نیم قرن گذشتهی ادبیات و هنر معاصر همچون «ویگن»، «آرمان»، «نصرت رحمانی»، «نادر نادرپور»، «سیاوش کسرایی»، «منوچهر نیستانی»، «به آذین»، «هوشنگ گلشیری»، «فریدون مشیری»، «منوچهر آتشی» و دیگران سپری کرده است به پایان میرسد.
«احمد نوریزاده» جایزهی معتبر «سپاس » را بخاطر چهل سال تلاش بیوقفهی فرهنگی از انجمن نویسندگان جمهوری «ارمنستان» دریافت کرده است و حضور او در ارمنستان نیز با استقبال گستردهی رسانههای صوتی و تصویری ارمنستان مواجه شده و کانالهای تلویزیونی این کشور به پخش ساعتها مصاحبهی زنده با این شاعر و مترجم نامدار ایرانی و انزلیچی اقدام کردهاند. همچنین اشعار ارمنیِ او هم اکنون در کُتبِ درسی مدارس کشور ارمنستان تدریس میشود. او با انتشار این مجموعه، آثار خود را به ۲۸ کتاب با بیش از ۶ هزار صفحه خواهد رساند.
برخی از آثار مکتوب پروفسور احمد نوریزاده:
– ۲۶ کمیسر یا کمون باکو از: هراچیا کوچار
– سرودهای سرخ مجموعه شعراثر: یقیشه چارنتس
– آی وطن! آی وطن! مجموعه ی شعر و قصه از: هوهانس تومانیان
– تسولاک یک داستان بلند از: آکسل باگونتس
– صد سال شعر ارمنی نمونههای شعر بیش از هفتاد شاعر ارمنی با پیشگفتار ۱۴۸ صفحهای درباره ی تاریخ و فرهنگ ارمنی
– تاریخ و فرهنگ ارمنستان
– باغ سیب، باغ ِ باران و چند داستان دیگر: بیست داستان کوتاه و بلند از ۱۵ نویسنده ی نامدار ارمنی
– سلام بر شما ارمنیها: مجموعه شعرهای ارمنی نوری زاده
– در شب تنهایی و رویاها: مجموعه شعرهای ارمنی نوری زاده
– رازقیها بگذار عطر بفشانند: مجموعه شعرهای فارسی نوری زاده
– در شب تنهایی و زمستان جهان: مجموعه شعرهای فارسی نوری زاده
– پتر اول اثر: آلکسی تولستوی.
از این پس می توانید، در هرشماره از همین جا به طور پیاپی «ماندگاران خاطرههای من» نوشتهی «احمدنوریزاده» را بخوانید…
.
» ماندگاران خاطره های من
۱
هرگز دلم نخواسته است که بدانم چند میلیارد یا چند میلیون بچّه در این جهانِ سرشار و غنی با معادن زیر زمینی و روی زمینی، شب ها با شکم گرسنه روی زمین شکنجه می شوند. بعضی از همین ها را که شبیه کودکی های خودم هستند در پیاده رو های شهر کنونی خودم تهران دیده ام و از سر کنجکاوی جویای چند و چون آمدن شان به این دنیای رها در رنج و شِکوه شده ام. جواب همه یا یکسان است که از طرف باند های استخدام و تولید و توزیع گدایان شهر به شان دیکته شده است و یا تقدیر و پیشینه ای همانند دارند: «پدرم توی تصادف مُرد. من ، برادرم و مادرم توی راه آهن یه اتاق اجاره کردیم که ماهی هفتاد هزار تومان اجاره می دهیم. یه جوری باید اجاره رو سرِ ماه بدیم دیگه…» می پرسم برادرت چه کار می کند؟ آب دماغ را بالا می کشد و مُفِ آویخته از سوراخ بینی را روی سنگ های پیاده رو پمپاژ می کند. می گوید: «کارتن و پلاستیک از آشغالدونی ها جمع می کنه و می فروشه … زمستون از سرما عاجز هستیم، تابستون هم از گرما خفه می شیم…»
بعد از این مکالمه های دردناک توی پیاده روهای شهرِ بالای ۱۰ میلیونی که به میدان تاخت و تاز موتور سوارها و «زانتیا»ران های جوان و دلیر از قرص های اکستازی! و نمی دانم چه و چه به خانه می آیم و می نشینم و به فکر فرو می شوم…
«کُردمحله» در «غازیان بندر انزلی» با دریا پانصد – ششصد متر فاصله داشت. شب های بی خوابی و شکم دردهای گرسنگی من با هیاهوها و همهمه ها و تپش های موج های دریای توفنده عجین شده بود. تابستان ها که جماعت برای شنا در آبِ دریا به این شهر می آمدند مادر بزرگ ها را هم می آوردند که کلّه ی سَحر پیش از رفتنشان به دریا برای آب تنی ، در تدارکِ سوروسات ناهار باشند و بعد از خرید از بازارِ محلّه هم بچه های یکی دو ساله را در خانه تر و خشک کنند و هم برای ناهارشان غذا بپزند. یادم هست که صبح زود می رفتم بازار محلّه و جلوی قصابی «باقر» و سبزی فروشی «عسگر فلسطین» نوبت می گرفتم تا زنبیل های پُرو پیمان خریدِ مادر بزرگ های روس و ارمنی و آشوری و فارس را کول کنم و هِن و هِن کنان یک جوری به هر جان کندنی که شده برسانم در منزل شان و یکی دو قِران کاسبی کنم. تابستان را این گونه سپری می کردم و با شروع پاییز پدرم یک دفتر ده برگ و مداد یک ریالی می خرید و دستم را می گرفت و می برد مدرسه ی سر کوچه که «سنایی» نام داشت و بعد روزگار مشق شب و چوب فلک فرا می رسید تا بدانیم که نور خورشید در هشت دقیقه و چند ثانیه به زمین می رسد و عُریانی فقر ما را گرم می کند.
اما وای و هزار وای از زمستان. کارِ ما کول کردن و آوردن زغال از زغال فروشی «مشهدی شوکور» که حتماً اسمش «شکرالله» بوده به خانه بود و راه انداختن منقل. هنوز اوضاعِ اقتصادی خانواده رخصت مالی برای راه انداختن کُرسی را نمی داد. باران های سیل آسای ساحلی و برف های گاهگیرِ کشنده را به عشق لباس عیدی تاب می آوردیم. درست انگار همین دیروز بود. حتی پیش از آن که از روی آتش چهارشنبه سوری بپریم و شهد این سنت کهن ایرانی را که ریشه در کیش پرستش آتش و مهر پرستی ما ایرانی ها دارد، شادمانه سر بکشیم. توی ایوان خانه که یک فضای باز محدودِ دو – سه متری بود و به تنها اتاق کاهگلی ساخته شده از چَپرونی های اطراف رودخانه ها و مرداب انزلی منتهی می شد می نشستم و یک ضرب وِر می زدم که لباس تازه می خواهم. بیچاره پدرم کارگر آتش نشانی شرکت شیلات انزلی بود و نمی دانم آتش چند خانه ی فروشده در کام حریق را فرو نشانده بود، اما می دانم که زندگی ام را چنان سخاوتمندانه در کام آتش خموشی ناپذیرِ حیات خاکی اش غرقه کرد که من هنوز هم شعله های غوغا گرِ بَر شونده بر آسمانش را با چشم دیروزم به روشنی می بینم. حتماً او در این کار مقصر نبود. تامین معیشتِ یک خانواده ی پر عِدّه از عهده ی هر کسی ساخته نیست.
وقتی چُسناله های بچّه گانه ی من امانش را می برید و طفلک عاصی می شد سر سفره ی فقرِ سرخوش، با وقار و خوشدلیِ سَخی ترین و غنی ترین مرد دنیا لبخنده ای بر لب می نشاند که شادیِ جانِ کودکانه ی مرا مژده می داد و در اثیر به جولانم می کشاند، می گفت «بَسه دیگه گریه نکن. می گم فردا شربت اوغلی یه دست کت وشلوار برات بیاره… مادرت هم می ره از عزّت، شوهرِ سکینه برات یه پیرهن می خره. دیگه گریه نکن…» نه تنها دیگر گریه نمی کردم و چُسناله های بی خیالی و کودکی را چون زهرِ هَلاهِل در کام پدرم که انسان شریف و زحمتکشی بود و در اوج فقر و نداری هیچگاه به حرمت انسانی اش پشت پا نزد نمی پاشاندم. بلکه چون او سرخوش در رویاهای کودکانه پرواز می کردم. «شربت اوغلی» به نظر من تنها کسی بود که اسم و کارش به هم می آمد. پیرمرد را مُدام در کوچه پس کوچه های «غازیان» می دیدی که چندین دست کُت و شلوار روی شانه های فقرش نهاده و پرسه می زند تا بچه ای مثل من عاشقِ کُت و شلوارِ چهارخانه یا راه راهِ افتاده بر شانه های او بشود و با وِر وِر زدن های بچه گانه اش پدر و مادرش را عاجز کند تا یک دست از آن ها را برایش بخرند. «عزّت» و «سکینه» هم کارشان این بود که می آمدند تهران و لباس های مستعمل را که امروز به آنها میانِ عاّمه ی مردم واژه هایی مثل «تاناکورا» و «استوکی» اطلاق می شود، بارِ کیسه ها و چمدان های زِهوار در رفته شان می کردند و می آوردند انزلی و خیلی ارزان می فروختند. «عزّت» و «سکینه» و لباس های «تاناکورایی» وقتی به محلّه می رسیدند همه ی زن هایی که مثل من زاده ی فقر بودند و با شرف می زیستند خبر دار می شدند و آن روزها در غیاب تلفن و موبایل و فاکس از بالای دیوارها و چَپَرها خبر را به یکدیگر مخابره می کردند و به یکباره جلوی در خانه ی «عزّت» و «سکینه» غلغله بر پا می شد… بعد از کیفوری های چند روزه کت و شلوار را بالای سرم به میخی که در دیوارِ گِلی فرو می کردم می آویختم و مادرم روی یک میزِ چوبی مُربعی سفره پهن می کرد و شیرینی خوری ها را که به آنها «واز» می گفت می چید. بعد ها دانستم که واژه ی «واز» در زبان انگلیسی به گُلدان اطلاق می شود و معلوم شد که مثل بسیاری دیگر از واژه های انگلیسی و روسی به دلیل مُراوده و دوستی با اقوام مجاور و توریستها وارد زبان محاوره ای آذری ما شده است. مادرم در کودکی با خانواده اش به «باکو» مهاجرت کرده بود و خواهرش هم که خاله ی من بود و «نزاکت» نام داشت و من هرگز ندیدمش در باکو در گذشت. حتما این واژه ها از همان طریق وارد زبان آذری مادرم شده بود.خلاصه شبِ قبل از عید در اتاق کاهگلی زیر کت و شلوار آویخته از میخ با رویای اثیری عید و کت و شلوار تازه زیر لحاف مندرس دراز می کشیدم و در رویا ها فرو می شدم و گهگاه ناخنکی هم به شیرینی های توی «واز» ها که از قنادی «فَرد» یعنی از «اصغر بَدری» خریده بودیم می زدم و با کام شیرین در اوج رویاها غوطه می خوردم. حتی به این که چند روز دیگر آش همان است و کاسه همان و باز من خواهم ماند و دردِ نداری و دشواری زندگی، هیچ فکر نمی کردم.
روز اول عید وقتی با شادمانی و تَبَختُر بچّهگانه لباس های تازه خریده از «شربت اوغلی» را می پوشیدم و به کوچه می زدم تا هم بازی و شیطنت کنم و هم به قول معروف با لباس های تازه پُز بدهم ، یک باره می دیدم پسر لندهورِ «جعفر جنّی» پیدایش می شد و با گفتن تمسخر آمیزِ »کُت و شلوارِ تازه ات همینه؟ مثل اَنچوچک شدی…»حالم را می گرفت و توی ذوق میزد. من کاری نمی توانستم بکنم جز این که در جوابش بگویم: «حقّش بود نصیبه خُله پدرتو زیر چرخ های کامیون نفله می کرد تا تو شبِ عید، لباس عزا تنت می کردی…» این تنها حربه ی من برای انتقام از پسر «جعفر جنّی» بود. «نصیبه خُله» یک زن یَل بود که با آن قدّ و قَواره ی مردانه اش که کت وشلوار مردانه هم می پوشید توی محله جولان می داد و باج می گرفت. یک روز وقت باج خواهیِ «نصیبه خُله» توی حیاط گاراژ که کامیون ها و تریلرهای حامل سنگ سرب و عدل های پنبه در آن توقف می کردند، «جعفر جنّی» با «نصیبه خُله» که رفته بود گاراژ تا راننده هارا تَلَکه کند درگیر می شود و «نصیبه» با زور و بازوی پهلوانی اش «جعفر جنّی» را بر زمین می افکند و زیر چرخ های کامیون ها و تریلرها بادبروتش را می خواباند…
پنج دهه از آن روزگار گذشته است و من اینک در پایانه های زندگی در انتظار حادثه ی آخرین هستم ، اما هرگز آن روز ها و آن سالها و آن زندگی را که در جان جهان من خَلیده و تنیده از یاد نخواهم برد. چرا که در سال های جوانی و اوج، با همان محلّه و کوچه ها و آدم ها زندگی کرده ام و با بویِ اقاقی ها که در بهار کوچه های محلّه را عطرناک می کردند، زیسته ام. من به اقتضای کارم امکان داشته ام که برای سخنرانی به خیلی از کشور های جهان مانند فرانسه، آلمان، اتریش، کانادا، سوریه، لبنان، روسیه، ارمنستان، و… سفر کنم و خاطره های بسیاری از انسان در جهان داشته باشم و فقر و نداری و ستم اجتماعی را در بسیاری از کشورهای جهان ببینم و شاهد باشم اما چیزی که در جان و خیال من لانه کرده است عید و بهارِ کودکی های من در کوچه های «کُرد محله ی غازیان» است و چهره های آدم هایی که در کودکی با آن ها زیسته ام و در کنارشان لحظه های اثیری را سپری کرده ام.
آی آدم های کودکی و گذشته ی من و آی همه ی آدم ها به هر چهره هر کجای جهان هستید، زندگی در کامتان خوش باد…
v.v
|
|
|
|
|